ميخواهم بنويسم
قلم عشوه ميكند
ميخواهم بنويسم
همه چيز آماده است
برگ، قلم و روحي متلاطم كه نوشتن را طلب ميكند
اما... قلم عشوه ميكند
دلم آماده است
تنگ است و شكسته
همه چيز مهياست
واژهها ميرقصند، دلم گُر گرفته، سرم غوغاست
امـــــا...
قلم عشوه ميكند
تمركز ميكنم
دل به قلم ميسپرم
آه ميكشم
سيگاري آتش ميزنم
رخوت دودش بيحالم ميكند
آمادهام، اما
قلم ياريم نميكند
نيشگوني به مغز، تلنگري به قلب و حلقه اشكي بر چشم
فرو ميريزد، امــــا
قلم يارم نميشود
چگونه بنويسم: دوستت ندارم؟
در حالي كه
عشقت با روحم تا مغز استخوان ريشه دوانده است.
نظرات شما عزیزان: